یادم مییاد یک روز بهترین دوستم، برایان، داشت روی یک پروژه کار می کرد. او داشت با رُسی که معلممون در اختیامان قرار داده بود یک اسب میساخت. یکی از همشاگردیهایی که پشت میزش نشسته بود و داشت برایان را درحال کار تماشا میکرد، به جلو خم شد و بهش گفت، این خیلی بده، اصلا هیچ شباهتی به اسب نداره و برایان با شنیدن این جمله حالش گرفته شد. آن اسب گلی را لِه کرد و تکه گل رس را پرتابش کرد تو سطل گل. من دیگه هیچوقت برایان رو مشغول مجسمه سازی ندیدم.
نمیدونم هرچند وقت یکباراین اتفاق میافته. به نظر میرسه که وقتی من داستان برایان رو تو کلاسم تعریف میکنم، خیلی از افراد کلاس میخوان بعد از کلاس بیان پیش من و از تجربههای مشابهشون برام بگن که چطور یه معلم انگیزه آنها را ازشون گرفته یا چطور یکی از شاگردها باهاشون بیرحمانه برخورد میکرده. برخی ترجیح دادن دیگه به خودشون به چشم یک آدم خلاق نگاه نکنند. و من میبینم این صرفنظرکردن در کودکی اتفاق میافته و این به اعماق وجود انسانها نفوذ میکنه و با سرشت آنها عجین میشه، حتی زمانی که به بزرگسالی میرسند.
زیاد مثل این مساله رو میبینیم. وقتی که یک کارگاه داریم یا زمانی که در کارمان با کارفرماها و در کنار هم کار میکنیم، سرانجام در حین کار به نقطهای میرسیم که مبهم و غیر متعارفه و ناگهان این مدیران کلهگنده موبایلشون رو با عجله در میارن و میگن که باید یک تماس خیلی مهم بگیرن و راه خروج رو پیش میگیرن و افراد را خیلی معذب میکنند. وقتی که ما دنبالشون راه میافتیم و ازشون میپرسیم چه خبره، آنها چیزی شبیه این میگن که تو از آن تیپ آدمهای خلاق نیستی. ما میدونیم که این حرف درست نیست. اگر آنها روند کار رو پی بگیرن، اگر دوام بیارن، نتایج حیرتآوری به دست میارن و از اینکه چقدر خودشون و گروهشون مبتکرند به شگفتی میافتند.
به همین دلیل من ترسی که ما از قضاوت شدن داریم، بررسی کردهام. اینکه کاری نمیکنید، چون میترسید دیگران شما را قضاوت کنند. اگر حرف خلاقانهی درستی نزنید، دیگران شما را قضاوت میکنند و هنگام دیدار با آلبرت باندورا، روانشناس، کشف بزرگی کردم.
نمیدونم آیا آلبرت باندورا را میشناسید یا نه. او در کنار روانشناسان مطرح جهان مثل فروید، اسکینر و.... از تاثیرگذاران دنیای روان شناسی است. متاسفانه باندورا در جولای 2021 در سن 96 سالگی درگذشت.
خلاصه من به دیدن او رفتم، چون او خیلی وقته که فقط روی مساله ترسِ بیمارگونه کار میکنه، موضوعی که برای من بسیار جذابه. او شیوهای را توسعه داده بود، یه نوع روششناسی، که نتیجهاش درمان افراد در زمان بسیار کوتاهست. او خیلی از مبتلایان به ترسِ بیمارگونه را در چهارساعت درمان میکنه. ما درباره مارها باهم صحبت کردیم. نمیدونم چرا از مارها حرف زدیم. ولی از مارها و هراس ازشون بهعنوان ترسی بیمارگونه حرف زدیم.
این صحبت بسیار لذت بخش و جذاب بود. به من گفت که او سوژه آزمایش را به اتاق دعوت میکند، و بهش میگه، «می دونی، تو اتاق کناری یه مار هست و ما می خوایم بریم آنجا.» حرفی که، بر اساس گزارش او، بیشتر افراد در پاسخش میگن، «امکان نداره، مطمئنا اگر در آن اتاق یه مار باشه من آنجا نمیرم.»
ولی باندورا یه فرآیند گام به گام داره که فوق العاده موفق بوده. خب، او افراد رو میاره جلوی این آینه دوسویه که می تونن ازش داخل اتاقی را که مار درآنجاست ببینن، و او افراد را آرام میکنه. و سپس مرحله به مرحله، آنها رو حرکت می ده و توی آستانه در باز شده میایستن و به داخل نگاه میکنن و باندورا کاری میکنه که در این شرایط آروم بشن و سپس گام به گام، با قدمهای خیلی کوچک، آنها وارد اتاق میشن، یه دستکش چرمی مثل دستکش جوشکارها دستشونه، و در نهایت مار رو لمس میکنن. و وقتی که به مار دست زدن همه چی روبهراه بود، اونا درمان شده بودند. در واقع همه چیز بهتر از خوب بود. این آدمهایی که در تمام طول عمر از مار میترسیدند، چیزهایی میگفتند مثل « نگاه کن چقدر این مار قشنگه.» و مار را روی پاهاشون میذاشتن.
باندورا اسم این فرآیند را «تسلط هدایت شده» گذاشته. من عاشق این عبارتم: تسلط هدایت شده. و یه اتفاق دیگه افتاد، افرادی که این مراحل را طی کردن و به مار دست زدن از آن پس، نگرانی کمتری در مورد چیزهای دیگه تو زندگیشون دارن. آنها سختتر تلاش میکنن و استقامت بیشتری دارن. و در رویارویی با شکستها خود را سریعتر باز می یابند و به فعالیت بر میگردند. آنها یه اعتماد به نفس جدید به دست میارند و باندورا به این اعتماد به نفس «خودبسندگی» می گه- احساسی که تو میتونی جهان رو تغییر بدی و می تونی اونچه را که می خواهی انجام بدی رو به دست بیاری.
بله، دیدار با باندورا واقعا ذهن مرا به کار انداخت، به خاطر اینکه فهمیدم که این دانشمند معروف آنچه ما در ۳۰ سال گذشته دیدهایم رو، مستندسازی و به روش علمی اثبات کرده. اینکه ما میتونیم مردم هراسان از نداشتن خلاقیت را واداریم که با یک روند گام به گام همراه بشن، یه چیزی شبیه مجموعهای از موفقیت های کوچک، ترسشون رو به شناخت و آگاهی تبدیل کنن، و خودشون رو غافلگیر کنن. و این دگرگونی شگفتانگیزه .
ما همیشه شاهد آن در دانشکده طراحیِ استنفورد هستیم. مردم از همه رشتهها و بخشهای گوناگون، آنها فكر میكنن كه فقط افرادی تحليلگرند. آنها میان به مجموعه ما و گام به گام با فرآیند ما پيش میرن، آنها اعتماد رو پایهگذاری میکنن و ازآن پس جور دیگهای به خودشون نگاه میکنند. و اونا حسابی از نظر احساسی برانگیخته میشن وقتی به این حقیقت میرسن که حالا دارن به چشم یک آدم مبتکر به خودشون نگاه میکنند.
به همین دلیل با خودم فکر کردم یکی از کارهایی که امروز میکنم این باشه که شما رو از نزدیک با این سفر درونی آشنا کنم. این سفر من رو به یاد داگ دیتز میاندازه. داگ دیتز مهارت فنی داره. او تجهیزات تصویربرداری پزشکی طراحی میکنه، تجهیزات بزرگ عکس برداری پزشکی. او برای جنرال الکتریک کار میکرد، و اونجا شغل معرکهای داشت. اما در مقطعی با بزنگاه بحرانی روبرو شد.
او داشت در بیمارستان یکی از دستگاههای اِم آر آی درحالِ کار رو بررسی میکرد که به خانواده جوانی برخورد. یه دختر کوچولو اونجا بود که ترسیده بود و داشت گریه می کرد. و داگ خیلی دلسرد شد وقتی فهمید نزدیک ۸۰ درصد کودکان بیمار در این بیمارستان برای اینکه با دستگاههای او کنار بیان باید از داروهای بیهوشی استفاده کنند. و این برای داگ بسیار دلسردکننده بود. چون تا حالا او به آنچه انجام میداد خیلی هم افتخار می کرد. او جان افراد رو با این دستگاه نجات می داد. ولی ترسناک بودنِ دستگاهش برای بچهها براش رنجآور بود.
در آن زمان او داشت در دانشکدهی طراحیِ استنفورد یه دوره می گذروند. او داشت با فرآیند ما آشنا میشد، و با تفکر طراحانه و همدلی کردن و با نمونهسازیهای مداوم. و اودر شُرُف این بود که یافتههای جديدش را به كار ببنده و كار فوقالعادهای انجام بده. او میخواست كل تجربه اسكن پزشكی رو از نو طراحی كنه. و اين نتيجهای بود كه بهش رسيد.
او فرايند عكسبرداری رو تبديل به يک ماجراجويی برای بچهها كرد. ديوارهها و بدنه دستگاه رو نقاشی كرد. و متصدیان دستگاه را واداشت که توسط کارشناسان کودکان دوباره آموزش ببینند٬ درست مثل کارکنان موزههای كودكان. و حالا وقتی بچهها میان، این براشون یه تجربهست. آنها با بچهها درباره تلق تلوق و حرکت کشتی صحبت میکنند. وقتی بچهها میان، کارکنان بهشون میگن، «خب، الان میخوای سوار یک کشتی دزدان دریایی بشی، اما خیلی بیحرکت بمون، چونکه نمیخوایم که دزدان دریایی پیدات کنند.»
و نتایج بسیار چشمگیر بودند. خُب، قبلا ۸۰ درصد کودکان نیاز به آرامبخش داشتند، و حالا چیزی حدود ۱۰ درصد از کودکان نیاز به آرامبخش دارند. و هم بیمارستان و هم شرکت جنرال الکتریک خشنود هستند. چونکه دیگه دیگر نیازی نبود متخصص بیهوشی را پشتسرهم احضار کنند، آنها میتونند کودکان بیشتری را در یک روز اسکن کنند. بنابراین نتایج کمّی بسیار خوب بودند. اما نتایجی که داگ به آنها اهمیت میداد بیشتر کیفی بود. او کنار یکی از مادرانی ایستاده بود که منتظر بود فرزندش از اسکن بیرون بیاد. وقتی که دختر کوچولو از اتاق اسکن بیرون آمد، بطرف مادرش دوید و گفت، «مامان، مامان، میتونیم فردا دوباره برگردیم؟»
من بارها داستان داگ رو شنیدم، داستان دگرگونی و تحول شخصیاش رو، و طراحی خیرهکنندهای که بر اثر اون رخ داد، ولی هرگز ندیدم که داستان این دختر بچه رو حکایت کنه بدون اینکه اشک در چشمهاش حلقه بزنه.
داستان داگ در یک بیمارستان اتفاق افتاد. من یکی دو چیز درباره بیمارستان میدونم. چند سال پیش در یک طرف گردنم یه توده احساس کردم، و نوبت من شد که روی دستگاه اِم آر آی بخوابم. توده سرطانی بود و۴۰ درصد احتمال داشت که زنده بمونم.
خُب، درحالی که همراه بقیه بیمارها وقتکشی میکنی و پیژامهات رو به تن داری و هرکس که میبینی لاغر و رنگپریده است و منتظری که نوبت تو بشه که به اتاق پرتودرمانی بری، به چیزهای زیادی فکر میکنی. بیشتر از همه به این فکر میکنی که آیا از پسِ این بیماری بر میای؟ اما چیزی که من بیشتر بهش فکر میکردم این بود که، زندگی دخترم بدون من قرار بود چه شکلی بشه. اما درباره چیزهای دیگه هم فکر میکنی. من درباره این فکر میکردم، که از من بر روی زمین چی به جا میمونه؟ رسالت من چی بود؟ چی کار باید میکردم؟ من خوشبخت بودم، زیرا گزینه های زیادی داشتم. ما در حال کار در بخش سلامتی و تندرستی و از مهد کودک تا دیپلم و کشورهای در حال توسعه بودیم. پس پروژههای زیادی بود که من میتونستم روی آنها کار کنم. اما من در اون هنگام عزمم رو برای انجام کاری که بیش از همه میخواستم جزم کردم- این کار کمک به مردم تا سرحد امکان بود تا دوباره اعتماد خلاقانهای را که در طول زندگیشون از دست داده بودند، برگردانند. و اگر زنده میموندم، این کاری بود که میخواستم انجام بدم و همانطور که میدونید من زنده موندم.
من واقعا اعتقاد دارم که وقتی مردم اعتماد به نفسشان را بدست بیارن- و ما همواره شاهد این در دانشکده طراحی استنفورد و موسسه آی دی ای او هستیم- درواقع روی چیزی شروع بکار میکنند که در واقعا زندگیشان اهمیت دارد. ما میبینیم که مردم کاری که داشتن را رها میکنند و به مسیر جدیدی میرن. ما میبینیم که ایدههای جالبتر و بیشتر به ذهنشون میرسه. بنابراین میتونن از بین ایدههای بهتر یکی را انتخاب کنند. وخیلی ساده تصمیم بهتری میگیرند.
میدونم که در TED، باید چیزهایی تو چنته داشته باشید که دنیا رو عوض کنه. همه این چیزِ تغییر دهنده رو دارند. اگر من هم یکی داشته باشم، اینه: کمک به اینکه رویام به حقیقت بپیونده. خُب امیدوارم که شما هم در این ماجراجویی به من ملحق بشید- شما به عنوان رهبران فکری. واقعا عالی میشد اگر به کسی اجازه نمیدادید دنیا رو تقسیم کنه به دو دسته خلاق و غیرخلاق، انگار که خلاقیت یک استعداد خدادادی باشه، مردم رو وامیداشتید بفهمند که همه بطورطبیعی خلاق هستند. و این آدمهای طبیعی باید اجازه بدن که ایدههاشان پرواز کنه. و اینکه آنها باید به چیزی که باندورا اسمش رو خودبسندگی گذاشته دست پیدا کنند؛ اینکه شما میتونید رویاهاتون رو تحقق ببخشید، و میتونید به جایگاه اعتماد بهنفس خلاقانه برسید و مار رو لمس کنید.
ماهنامه شبکه را از کجا تهیه کنیم؟
ماهنامه شبکه را میتوانید از کتابخانههای عمومی سراسر کشور و نیز از دکههای روزنامهفروشی تهیه نمائید.
ثبت اشتراک نسخه کاغذی ماهنامه شبکه
ثبت اشتراک نسخه آنلاین
کتاب الکترونیک +Network راهنمای شبکهها
- برای دانلود تنها کتاب کامل ترجمه فارسی +Network اینجا کلیک کنید.
کتاب الکترونیک دوره مقدماتی آموزش پایتون
- اگر قصد یادگیری برنامهنویسی را دارید ولی هیچ پیشزمینهای ندارید اینجا کلیک کنید.
نظر شما چیست؟