داستان مارکوس هاچینز را به ترتیب بخوانید:
- قسمت اول: دستگیری
- قسمت دوم: زوال
- قسمت سوم: توسعه بدافزار
- قسمت چهارم: همکاری با رابینهود
- قسمت پنجم: واناکرای از راه میرسد
- قسمت ششم: مکافات عمل
- قسمت آخر: قضاوت
دستگیری پس از نجات دنیا
مارکوس هاچینز حدود ساعت ۷ صبحِ یکی از چهارشنبههای آرامِ آگوستِ ۲۰۱۷ عمارتی بزرگ در لاسوگاس را ترک کرد. حدود ده روز در این عمارت بساط مهمانی و پایکوبی برقرار بود. هاچینز هکری ۲۳ ساله بلندقامت و لاغراندام با موهای قهوهای بود. برای دریافت سفارش ساندویچی که راننده خودروی اوبِر برایش آورده بود، از عمارت خارج شد. وقتی با پای برهنه و تیشرت و شلوار جین جلوی در عمارت ایستاده بود، متوجه خودروی شاسیبلند مشکی شد که در خیابان پارک کرده بود. این خودرو شباهت زیادی به خودروهای اف بی آی داشت. مدتی به خودرو خیره شد. ذهنش به دلیل خوشگذرانی شب قبل، خوب کار نمیکرد. برای یک لحظه با خود اندیشید آیا همهچیز به پایان رسیده؟
به محض اینکه این فکر به ذهنش رسید، آن را از ذهنش بیرون کرد. با خود اندیشید که اف بی آی هرگز به این واضحی عملیات انجام نمیدهد. پاهایش روی آسفالت شروع به سوزش کرد. به همین دلیل ساندویچ را گرفت و راهی عمارت شد. از حیاط بزرگ عمارت گذشت و به خانهای کنار استخر رفت. این خانه، محل خواب مارکوس بود. با این حال شبح خودروی شاسیبلند مشکی هنوز از ذهنش بیرون نرفته بود. مشغول خوردن ساندویچ شد. سپس بارش را برای راهیشدن به فرودگاه بست. او پروازی درجه یک به مقصد بریتانیا رزرو کرده بود. هاچینز هفتهای جانانه را در دِفکان (Defcon)، یکی از بزرگترین همایشهای هکرهای دنیا، گذرانده بود و حسابی خسته به نظر میرسید. از او در این همایش بهعنوان قهرمان قدردانی شده بود. هاچینز حدود سه ماه پیش اینترنت را از تهدید بزرگترین حمله اینترنتی تاریخ نجات داده بود. از قرار معلوم بدافزاری با نام واناکِرای (WannaCry)، راه خود را به بیشتر قسمتهای دنیا پیدا کرده بود. این بدافزار خودش تکثیر میشد و اطلاعات صدها هزار رایانه را به باد فنا داده بود. هاچینز، هکری بود که این بدافزار را پیدا کرد. او توانست کلید نابودی بدافزار که داخل کدهای آن مخفی شده بود را فعال کند. به لطف هنرنمایی هاچینز، خطر جهانی بدافزار واناکرای بهسرعت از بین رفت.
دستاورد افسانهای مارکوس هاچینز به عنوان هکری کلاهسفید، تعریفوتمجیدهای بیشماری برای وی در همایش دفکان به دنبال داشت. او طرفداران زیادی پیدا کرده بود و هکرهای طراز اول وی را به مهمانیهای ویژه دعوت میکردند. روزنامهنگاران او را برای مصاحبه به رستورانهای درجه یک میبردند و طرفداران برای سلفیگرفتن با هاچینز سرودست میشکستند. کاری که مارکوس هاچینز کرده بود، انصافاً شایسته تقدیر بود. هکری خجالتی که توانسته بود از پشت لپتاپش در اتاق خواب منزل پدریاش در منطقهای دورافتاده در انگلستان، یکتنه هیولایی که تمامی دنیای دیجیتال را به خطر انداخته بود از بین ببرد.
هاچینز هنوز در گردباد جوانی سردرگم بود و جایی برای نگرانی درباره اف بی آی نمیدید. چند ساعت بعد از عمارت بیرون آمد و باز هم چشمش به همان شاسیبلند مشکی افتاد که در خیابان پارک شده بود. سوار خودروی اوبر شد تا به فرودگاه برود. به دلیل خوشگذرانیهای گذشته، کاملاً هشیار نبود. بعدها مستندات دادگاه برملا کرد که این خودروی شاسیبلند، تمامی مدتی که هاچینز در لاسوگاس حضور داشت، وی را دنبال میکرد.
وقتی هاچینز به فرودگاه رسید، راه خود را به طرف قسمت بازرسی دنبال کرد. ماموران بازرسی از وی خواستند تا سه لپتاپی را که در کیف داشت برای قراردادن جلوی اسکنر، از کیفش بیرون نیاورد. خیلی تعجببرانگیز بود؛ ماموران در عوض راه وی را برای عبور از قسمت بازرسی هموار کردند. هاچینز با خود اندیشید که ماموران تلاش خاصی دارند تا سفر وی را به تاخیر نیندازند.
مارکوس هاچینز در سالن انتظار فرودگاه به گشتوگذار پرداخت. نوشابهای خرید و در صندلی راحتی لم داد. هنوز چند ساعت تا پرواز به انگلستان فاصله داشت. به همین دلیل سرش را با انتشار پست در توییتر مشغول کرد. او در این پستها از اشتیاقش برای برگشت به خانه و بررسی دوباره بدافزارها گفت. توییت کرد که چندین ماه است دستش به ابزارهای اشکالزدا (debugger) نخورده. او با تواضع درباره کفشهای گرانقیمتی که رئیسش برای وی در لاسوگاس خریده بود، پستی در توییتر نوشت. سپس پیام تعریفآمیزی که یکی از طرفدارانش درباره روش مهندسی معکوس هاچینز برای وی توییتر کرده بود را بازنشر کرد.
هاچنیز مشغول نگارش توییت دیگری بود که متوجه شد سه مرد به طرف وی حرکت میکنند. یکی از آنها مردی تنومند و مو قرمز با ریش پروفسوری بود. دو نفر دیگر که لباس امنیت فرودگاه پوشیده بودند، این مرد را همراهی میکردند. مرد موقرمز پرسید شما مارکوس هاچینز هستید؟ پاسخ هاچینز مثبت بود. این پاسخ باعث شد مرد مو قرمز با لحنی معمولی از وی درخواست کند تا به دنبال آنها برود. مارکوس از دری عبور کرد و روانه راهرویی خصوصی شد.
هاچینز که شوکه شده بود، احساس میکرد در حال مشاهده خودش از دوردست است. او پرسید چه اتفاقی افتاده؟ مرد موقرمز در پاسخ گفت به آن هم میرسیم. هاچینز در ذهنش تمامی کارهای خلافی را که ممکن بود در نظر ماموران گمرک جلوه کرده باشد مرور کرد. باخود میاندیشید ممکن نیست فلان کار باشد. آن خلاف مال یک سال پیش است. آیا مواد غیرقانونی که در کیفش داشت، دلیل بازداشت وی بود؟ آیا مامورینی که ظاهری کسلکننده دارند برای حمل چند داروی غیرقانونی بیشازحد سخت به وی نمیگیرند؟
مامورها او را به اتاقی بر از صفحهنمایش بردند. سپس او را در اتاق بازجویی نشاندند و تنها گذاشتند. مرد مو قرمز برگشت، زنی بلوند و کوچکاندام همراهش بود. این دو مامور نشان خود را به نمایش گذاشتند: آنها مامور افبیآی بودند.
مامورها چند دقیقهای با لحنی دوستانه با هاچینز صحبت کردند. پرسشهایی درباره تحصیلاتش، منطق رمزارزها و شرکت امنیت یارانهای که هاچینز در آن کار میکرد، مطرح کردند. در آن دقایق هاچینز باور کرد که احتمالاً ماموران فقط میخواهند درباره کارهایی که وی با بدافزار واناکرای، انجام داده اطلاعاتی کسب کنند. به نظرش رفتار خصومتآمیز ماموران روشی برای جلب همکاری او در پیدا کردن تهبکاران اینترنتی بود. پس از گذشت حدود ده دقیقه از گفتگوی هاچینز و مامورها، یکی از آنها درباره برنامهای با نام کِرونوس (Keronos) پرسید.
هاچینز گفت: کرونوس، این نام را میشناسم. هاچینز شَستش خبردار شد که ممکن است به همین راحتیها از شر ماموران خلاص نشود.
** داستان مارکوس هاچینز را به ترتیب بخوانید:
قسمت اول: دستگیری
قسمت چهارم: همکاری با رابینهود
ماهنامه شبکه را از کجا تهیه کنیم؟
ماهنامه شبکه را میتوانید از کتابخانههای عمومی سراسر کشور و نیز از دکههای روزنامهفروشی تهیه نمائید.
ثبت اشتراک نسخه کاغذی ماهنامه شبکه
ثبت اشتراک نسخه آنلاین
کتاب الکترونیک +Network راهنمای شبکهها
- برای دانلود تنها کتاب کامل ترجمه فارسی +Network اینجا کلیک کنید.
کتاب الکترونیک دوره مقدماتی آموزش پایتون
- اگر قصد یادگیری برنامهنویسی را دارید ولی هیچ پیشزمینهای ندارید اینجا کلیک کنید.
نظر شما چیست؟